غروب شیاطین
نویسنده:جان کریستوفر
یک پسر به نام بنجامین وجود دارد که از شیاطین می ترسد. شیاطینی که انها را مجبور به کار هایی عجیب می کنند در این گیر و دار ارباب می میرد و حیف که بنجامین نمی داند...
داستان در مورد آدم هایی است که بعد از دوران جنون به صورت ساده و به دور از فن آوری در سرزمین های کوچک خودشان که زیر سلطه خدای تاریکی و شیاطین قرار داره زندگی میکنند و برای مصون ماندن از خشم خدای تاریکی قوانین خاصی وضع کردن ولی همه چیز انطور که انها فکر می کنند نیست.
قسمتی از متن:
آن ها از میان آن حفره بیرون آمدند. و آن قدر بزرگ شدند که سرتاسر آسمان را پوشاندند.اشکال درهم و برهمی را دیدم که پیچ و تاب می خوردند بال دار پولک دار و لزج با صورت هایی گندیده چرک و لجن آلود و دست های مهیب و زشتی که به بیرون دراز می شدند ... پایین می آمدند تا مرا به چنگ بیاورند....
نظرات کاربران:
such things, therefore I am going to convey her.
نوشتن دیدگاه